مسیر



هر لحظه که در خودم فرو می روم، میبینم پدر ایستاده بالای سرم و خیره شده به چشمانم.انگار تلاش میکند از عمق چشمانم متوجه شود که در این ذهن و قلب چه می گذرد.اما وقتی به خودم می آیم و سنگینی نگاهش را متوجه میشوم. فقط میروم. و نمیگذارم چشمهایم به چشمهایش بیفند. 

باب خاطره گویی هایشان که باز میشود، از گذشته، از کودکی، نوجوانی، اوایل زندگی مشترک که صحبت می کنند باید بنشینم و با تمام وجود گوش بشوم. باید چشمهایم را بدوزم به چشمهایشان، با تمام محبتم نگاهشان کنم، سر تکان بدهم، و با تمام جملات همدلی کنم.اما نمی توانم. فقط سرم را می اندازم پایین. گوش میدهم. واقعا گوش میدهم. اما نمی توانم حتی ذره ای واکنش متناسب داشته باشم. 

دیشب مادرم موقع تماشای سریال صدایم زد که بیا اینجا کنارم بشین با هم فیلم نگاه کنیم! سرم را اوردم بالا. نگاهش کردم و گفتم مگه الان کجام مامان؟! الانم کنارتم دیگه. ولی میدانستم منظورش چیست. میخواست بنشینم کنار کنار خودش. دستم را بیندازم دور گردنش. یا سرم را بگذارم روی پاهایش. اما نتوانستم. 

یکی دو ساعت قبل داشت به خاطر خاطرات گذشته افسوس میخورد. یاد افطاری های دوستانه پارسال. و حال خوش پارسال. میگوید: با اینکه پارسال سال اولی بود که بابابزرگ فوت کرده بود ولی حالم از امسال بهتر بود. مگه نه؟! میگویم: نه مامان! یادت رفته . یادت رفته حال بد پارسالت رو. و یادم می اید از شبهای ماه رمضان سال قبل. که آنقدر حالش خراب بود که از شدت مظلومیت و تنهایی و شدت غصه ها و گریه هایش تا صبح در خانه خدا گریه میکردم.که جز این کاری از دستم ساخته نبود. میگوید: دلم میخواد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم تو خونه خودمونیم. باز عصبی میشوم. میگویم: مامان! مگه الان کجاییم؟ مگه اینجا هم خونه خودمون نیست؟ باور کن که اگه برگردیم خونه قبلی هم باز حسرت بودن تو این خونه رو میخوری. و رویم را برمیگردانم. میگوید: چرا قهر کردی آخه؟! میگویم: نه! قهر نکردم. و در دلم خودم را میخورم که چرا نمیتوانم درست و مهربانانه و بامحبت با او حرف بزنم. یادم می اید از تمام محبتهایی که هیچ وقت نتوانستم درست به انها، به مامان و بابا ، نشانشان بدهم. با خودم میگویم: روزی خواهد رسید که حسرت محبتهایشان، درد دلهایشان و تماشا کردنشان را بخوری. اما به خودم جواب میدهم که: میدانم، اما نمیتوانم! و به این فکر میکنم که هر چه زودتر باید به یک روانشناس مراجعه کنم.واقعا شاید راه حلی برای این حال بد من وجود داشته باشد.


کور شود چشمانم

اگر جز تو را ببیند!


باشد!

نخواه
نپسند
بی‌خیال باش
بی‌تفاوت باش
من هیچ وقت به خواست تو بی‌احترامی نخواهم کرد.
تو هر چ بگویی
هر چ بخواهی
همان بشود
که من
راضی به ناراحتی ات
به غم و غصه بیشترت نیستم.
تو فقط خوشبخت باش
ارام زندگی کن
و اخرش عاقبت ب خیر باش.

 


من تسلیمم
تسلیم تسلیم
هر چ خدا بخواهد
هر چ تو بخواهی
همان!

 


سوم دبیرستان که بودم، برای آمادگی شرکت در مسابقات نهج البلاغه دانش آموزی، استادی داشتیم که آن زمان برای دختر ۱۶-۱۷ ساله ای مثل من الگویی موثر بودند. هر چند که ابهت استادی ایشان اجازه نمیداد که راجع به زندگی شخصی شان سوالی بپرسیم اما گهگاه با جملاتی که خودشان در کلاس بیان میکردند اطلاعاتی به دست می آوردم که بعدها در تصمیم‌گیری های زندگی‌ام اثرگذار بود. مثلا یک بار اشاره کردند که: اگر روانشناسی نخوانده بودند اینقدر در تعامل با مردم و اقشار مختلف جامعه(خصوصا افراد با ظاهر و عقاید متفاوت) راحت برخورد نمیکردند. همین یک جمله تا مدتها ذهنم را درگیر خودش کرده بود چون دقیقا همان دوران، یکی از بزرگترین معضل‌هایم ارتباط گیری با دیگر اقشار جامعه بود و اینکه آنقدر در عقایدم متعصبانه برخورد میکردم که عملا امکان درک و همدلی با دیگر عقاید و افکار، غیر ممکن میشد! 

همین شد که هنگام انتخاب رشته کارشناسی، با آنکه ریاضی خوانده بودم، رشته روانشناسی جزء اولویت‌های اولم قرار گرفت. و قبول هم شدم خدا را شکر.

حالا که چهار پنج سال از آن انتخاب می‌گذرد، در رفتارهای خودم ک دقت می‌کنم میبینم تا حد زیادی به آن حالتی که میخواستم رسیده‌ام؛ مثلا همین دو سه شب قبل، با عضو جدید خانواده رو به رو شدم، که به لحاظ مسائل اعتقادی با هم تفاوت داریم. تفاوتی از این جنس که ایشان خیلی سختگیرانه تر از آنچه خانواده معمولی ما هستند برخورد میکنند. و البته تفاوتهای دیگری که بالکل با افکار ما حتی تعارض هم دارد. آن شب وقتی این تفاوتها بروز پیدا میکرد، به خودم رجوع کردم و دیدم خدا را شکر خبری از آن جوش اوردنها و متعصبانه برخورد کردنها نیست! انگار این چند سال تنفس در فضای دانشگاه و دانشکده روانشناسی، و امتحانات متعدد و فروریختن اعتقادات و دوباره ساخته شدنشان و مواجهه با افراد با سلایق و‌ نظرات و اعتقادات مختلف، آن عُسر در برخورد را از من گرفته و یُسر را جایگزینش کرده. 

برای رسیدن به این نقطه، بهای سنگینی پرداخت کرده‌ام؛ در این سالهای دانشگاه، اول اعتقاداتم بعد خودم و بعد همه افراد و ارزش‌هایی که برایم بت شده بودند فرو ریختند. و این اتفاق، حقیقتا تجربه سنگین و به نوبه خودش ناگواری بود.اما حالا که به لطف خدا، از آن مراحل سخت عبور کرده‌ام، خدا را شکر میکنم چون به نتیجه‌ای رسیده‌ام که احتمال زیاد در مسیر زندگی آینده، برخورد با افراد و .تاثیر زیادی میگذارد.

 

 


شاید ده یا چهارده سال قبل، نمیدانم دقیقا چه زمانی بود، شبهای ماه رمضان، تلویزیون برنامه ای داشت با اجرای اقای شهیدی. یک شب مهمانش اقای شهاب مرادی بودند. حرفی زدند با این مضمون که: چرا عادت کرده ایم مدام در زندگی مردم سرک بکشیم و از زندگی خصوصی شان سوال بپرسیم؟ یاد بگیریم نپرسیم و اگر از ما پرسیدند هم آنقدر شهامت داشته باشیم که جواب ندهیم. 

جمله اول از همان زمان به عمق جانم نفوذ کرد و حرف دوم نه! یعنی به جمله اول توانستم عمل کنم و به جمله بعدی خیر. این شد که در تمام این سالها حتی نزدیک ترین افراد خانواده‌ام، حتی دوستان صمیمی‌ام اگر خودشان از مسائل زندگی شخصی شان حرف نمیزدند سوالی نمیپرسیدم. اما خودم همیشه میگفتم.نمیتوانستم نگویم. آنقدر بزرگ نشده بودم که دردهایم را فقط ببرم در خانه خدا. با دوستانم، با برادرم یا.حرف میزدم و درد دل میکردم و عجیب اینکه همین حرف زدنها خیلی وقتها ارامم میکرد. اما دیگر نتوانستم.میدانید؟ خیلی سخت است که تو محرم راز داشته باشی اما محرم راز هیچ‌کسی نباشی. به خیلی‌ها اعتماد کنی اما دیگرانی نباشند که به تو اعتماد کنند و دردها و مسائلشان را با تو در میان بگذارند. 

برای همین این اواخر به رویشان می اوردم. که چرا حرف نمیزنند و .و‌پاسخ تکراری ای میشنیدم که ما درونگراتر از تو هستیم و اساسا با هیچ کس راجع به مسائل زندگی مان حرف نمیزنیم و. . اما این حرفها داغم را تازه‌تر میکرد! چون انها برای من جزء آن هیچ کس»ها نبودند. برای من همه کس» م بودند اما من برایشان یکی بودم مثل بقیه. .

اینطور وقتها، خیلی قلبم به درد می‌آید. و میفهمم یک عمر اشتباه کرده‌ام که رازهای دلم را با کسانی در میان گذاشته‌ام که برایشان هیچ کس نبودم. اشتباه کرده ‌ام که یک عمر تنهایی‌هایم را به جای خدا با بنده خدا پر کرده ام.

یک نمونه از این اتفاقها همین یک ساعت قبل افتاد. فهمیدم برای برادری که همه رازهای زندگی‌ام را می‌داند و عمری پای درد دل هایم نشسته، خواهری نبوده‌ام که بتواند رازهایش را با من در میان بگذارد. .

میدانید اصلا شاید دیگران حق دارند.این من بودم که همه این سالها اشتباه کرده‌ام.من بودم ک.

 

+ بعضی وقت ها به این فکر میکنم که شاید این محبتها، اعتمادها و روابط یک طرفه، مجازاتی است برای کسی که حواسش به محبت‌های پروردگارش نیست.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها